مادر خوب، مادری است که می نویسد



کمتر از چهار هفته مانده به آمدن پسرک. بیشتر کارها را کرده ام اما توی ذهنم پر از کار ناتمام است. کار ناتمامم نوشتن است. چقدر حرف نگفته دارم. با خودم. با پسرک و با خدا. مطلب افسردگی نیمه کاره مانده. برایم خیلی مهم است که بنویسمش. به تاخیر افتاده و سخت شده و نوشتن های دیگر را هم معطل خودش کرده. هربار میخواهم بنشینم از حس و حالم بنویسم یاد آن مطلب ناتمام می افتم و کار سخت میشود. اگر بیخیالش شوم دیگر تمام نمیشود. اینطوری هم از نوشتن ِبیشتر میمانم.

واقعا مضحک است. بیشترین چیزی که تا بحال نوشته ام نوشتن درباره نوشتن بوده. نوشتن از اینکه دوست دارم بیشتر بنویسم و ناراحتم از اینکه کم مینوسم و نوشته های ناتمام و .

راضی نیستم. از حودم و برنامه هایم و روزهایی که میگذرد راضی نیستم اما سعی میکنم فکرم را درگیر این نیتی ها نکنم و مثل آدم های سرخوش بی برنامه ی بی هدف از زندگی لذت ببرم تا آرامش خودم و پسرک به هم نریزد. امیدوارم این سرخوشی و بی تفاوتی در روحیه پسرک تاثیر منفی نداشته باشد!


امروز می توانست خیلی خوب تمام شود. روز خوب به نظر من روزی است که وقتی تمام می شود آدم از خودش و برنامه اش و کارهایی که در آن روز کرده راضی باشد. امروز تا غروب از خودم خیلی راضی بودم. کلی کار مفید کرده بودم و برای شب هم کلی برنامه مفیدتر داشتم. وقت نماز مغرب به شدت خسته و خوابالود شدم. دوست داشتم همانجا بروم تا صبح بخوابم. اما چون میدانستم اگر بخوابم نهایتا ساعت یک و دو نیمه شب بیدار میشوم و بعدش برنامه خواب و بیداری ام از اینی که هست به هم ریخته تر میشود، فکر خوابیدن تا صبح را از سرم بیرون کردم و با وجود خستگی زیاد خیلی مقاومت کردم که حتی یک چرت کوتاه هم نزنم که شب به موقع و به راحتی خوابم ببرد. مرحله اول این بود که دقیقا همان وقتی که فکر میکردم خیلی خسته ام و دیگر هیچ کاری نمیتوانم بکنم و فقط باید دراز بکشم، بلند شدم و یک کاری کردم. خودم را اینطور قانع کردم که بگذار ببینم اصلا میتوانم یا نه! شروع میکنم و اگر دیدم نمیتوانم خب واقعا تلاشم را کرده ام و نتوانسته ام پس بدون عذاب وجدان میروم لااقل یک درازی میکشم! با یک کار راحت شروع کردم. ریختن لباس ها در ماشین. گرچه همان هم اولش سخت به نظر میرسید. همین که از سر سجاده بلند شوم چادر و جانمازم را جمع کنم، بروم آن چند تکه جوراب و لباس را از کمد اتاق بردارم و بعد حوله ها را از داخل حمام بیاورم و بعد یکی دو تکه دیگر که یادم آمد باید در ماشین می انداختم را از این طرف و آن طرف خانه بردارم، برای آن لحظه خوابالود که دوست نداشتم حتی تا تخت بروم و دلم میخواست همانجا سر سجاده دراز شوم، کار خیلی بزرگ و سختی به نظر میرسید. اما موفق شدم! وسط راه غش نکردم یا احساس نکردم نمیتوانم! از همین مرحله اول کلی انرژی مثبت گرفتم. یک لیوان چای با هل و گل محمدی دم کردم تا سرحال تر بشوم، فکر کردم خوب است تا وقتی چای دم بکشد ظرف ها را هم بشورم و همین کار را کردم. همیشه ظرف ها که شسته میشود انگار کار اصلی و مزاحم تمام شده و آدم میتواند با خیال راحت برود سراغ کارهای دیگر! تا وقت خوردن چای کنار همسر آلردی انرژی ام را بازیافته بودم و احساس خستگی ام تا حد زیادی برطرف شده بود. چای با عطر هل و گل محمدی را میخوردم و به الویت بندی کارهای دیگرم فکر میکردم. خوشحال از اینکه بالاخره امشب میتوانم دو سه تا کار کوچکی که مدت هاست عقب افتاده و ناتمام مانده را تمام کنم. اما متاسفانه همان جا نقطه جوانمرگ شدن برنامه های امشب بود. خواهر یک پیام فرستاد و من یک جواب و بعد یک پیام بلندتر و من یک جواب دنباله دار و . امشب از آن شب ها بود! از همان شبهای خواهرانه که سالهاست هرچندوقت یکبار بی هوا اتفاق می افتد و تا خود صبح ادامه پیدا میکند. گفتگو که تمام شد آنجا ساعت از 4 صبح گذشته بود و اینجا یک نیمه شب بود! همسر گرسنه شده بود. خودم هم. املت پختم و با هم خوردیم. حالا دیگر حسابی خسته بودم و از وقت خوابم گذشته بود. ولی پس برنامه هایم چه؟ چند روز پیش با خودم قرار گذاشتم هر شب بنویسم و چند شب بود زیر قولم میزدم. امشب بعد از بازیافتن انرژی از دست رفته ام خوشحال و مطمئن بودم از اینکه امشب قرار است بالاخره بعد از چند شب بنویسم! و نوشتم! با اینکه همه چیز طبق برنامه پیش نرفت. اما نوشتم چون وقتی مینویسم انگار تمام کارهای دیگری که نکرده ام را هم با نوشتن جبران می کنم.

 

ساعت 2:40 صبح است.

 


حالا که دارم مادر میشوم و نقشی را به عهده میگیرم که ظاهرا  داشتن عذاب وجدان های مختلف بخش جدایی ناپذیر آن است، بگذار عذاب وجدان ننوشتن یا کم نوشتن را هم به اسم مادری بزنم! امروز خیلی یکهو و بی هوا به این نتیجه رسیدم که مادر خوب مادری است که می نویسد!

چرا؟ به هزاران دلیل. مثلا چون نوشتن همیشه حال آدم را بهتر می کند و مادر خوب مادری است که حالش خوب است.

من هنوز به حال خوش ایده آل مادری نرسیده ام. گرچه خدا را شکر حالم ناخوش هم نیست اما اگر از حالا به فکر نباشم احتمالا روز به روز بدتر می شود. این چند سال اخیر در گیچی آرامی به سر برده ام. البته ظاهرش آرام بود اما وقت هایی هم بود که باطنش حسابی طوفانی میشد. گیجی بدترین درد است. خستگی گیجی از خستگی کار زیاد هزار بار بدتر است. گیجی آدم را وقتی که بیکار نشسته خسته میکند، یا حتی وقتی در خواب عمیق فرو رفته، وقتی سریال مورد علاقه اش را تماشا میکند و همزمان خوراکی موردعلاقه اش را میخورد، حتی وقتی لذت بخش ترین کارها را میکند. وقتی گیچی، از تمام کارهایت عقبی با اینکه عملا هیچ کاری نمیکنی و در عین حال همیشه خسته ای! خسته ی نکردن!

تمام لحظه ها در انتظار معجزه ای که یک اتفاق خوب یکهویی بیفتد و یکهویی از گیجی در بیایی. اما گرچه آن اتفاق ها وما غیرممکن و غیر طبیعی هم نیستند و دائم برای شخصیت های فیلم ها و داستان ها در حال وقوعند، برای تو هیچ وقت رخ نمیدهند.

اما نوشتن می تواند آدم را از گیچی دربیاورد. یک مادر خوب نباید گیج باشد. مادر خوب مادری است که می نویسد.


تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مدرسه خانه دوم من ویزای شینگن فوری گروه تخصصی اجاره ماشین در کیش آموزشی ارائه فونتهای فارسی و انگلیسی خشکشویی وانشات لنـــــــ⁦♥️⁩ـــد صدای زندگی Sh.S یا حجت بن الحسن العسکری