امروز می توانست خیلی خوب تمام شود. روز خوب به نظر من روزی است که وقتی تمام می شود آدم از خودش و برنامه اش و کارهایی که در آن روز کرده راضی باشد. امروز تا غروب از خودم خیلی راضی بودم. کلی کار مفید کرده بودم و برای شب هم کلی برنامه مفیدتر داشتم. وقت نماز مغرب به شدت خسته و خوابالود شدم. دوست داشتم همانجا بروم تا صبح بخوابم. اما چون میدانستم اگر بخوابم نهایتا ساعت یک و دو نیمه شب بیدار میشوم و بعدش برنامه خواب و بیداری ام از اینی که هست به هم ریخته تر میشود، فکر خوابیدن تا صبح را از سرم بیرون کردم و با وجود خستگی زیاد خیلی مقاومت کردم که حتی یک چرت کوتاه هم نزنم که شب به موقع و به راحتی خوابم ببرد. مرحله اول این بود که دقیقا همان وقتی که فکر میکردم خیلی خسته ام و دیگر هیچ کاری نمیتوانم بکنم و فقط باید دراز بکشم، بلند شدم و یک کاری کردم. خودم را اینطور قانع کردم که بگذار ببینم اصلا میتوانم یا نه! شروع میکنم و اگر دیدم نمیتوانم خب واقعا تلاشم را کرده ام و نتوانسته ام پس بدون عذاب وجدان میروم لااقل یک درازی میکشم! با یک کار راحت شروع کردم. ریختن لباس ها در ماشین. گرچه همان هم اولش سخت به نظر میرسید. همین که از سر سجاده بلند شوم چادر و جانمازم را جمع کنم، بروم آن چند تکه جوراب و لباس را از کمد اتاق بردارم و بعد حوله ها را از داخل حمام بیاورم و بعد یکی دو تکه دیگر که یادم آمد باید در ماشین می انداختم را از این طرف و آن طرف خانه بردارم، برای آن لحظه خوابالود که دوست نداشتم حتی تا تخت بروم و دلم میخواست همانجا سر سجاده دراز شوم، کار خیلی بزرگ و سختی به نظر میرسید. اما موفق شدم! وسط راه غش نکردم یا احساس نکردم نمیتوانم! از همین مرحله اول کلی انرژی مثبت گرفتم. یک لیوان چای با هل و گل محمدی دم کردم تا سرحال تر بشوم، فکر کردم خوب است تا وقتی چای دم بکشد ظرف ها را هم بشورم و همین کار را کردم. همیشه ظرف ها که شسته میشود انگار کار اصلی و مزاحم تمام شده و آدم میتواند با خیال راحت برود سراغ کارهای دیگر! تا وقت خوردن چای کنار همسر آلردی انرژی ام را بازیافته بودم و احساس خستگی ام تا حد زیادی برطرف شده بود. چای با عطر هل و گل محمدی را میخوردم و به الویت بندی کارهای دیگرم فکر میکردم. خوشحال از اینکه بالاخره امشب میتوانم دو سه تا کار کوچکی که مدت هاست عقب افتاده و ناتمام مانده را تمام کنم. اما متاسفانه همان جا نقطه جوانمرگ شدن برنامه های امشب بود. خواهر یک پیام فرستاد و من یک جواب و بعد یک پیام بلندتر و من یک جواب دنباله دار و . امشب از آن شب ها بود! از همان شبهای خواهرانه که سالهاست هرچندوقت یکبار بی هوا اتفاق می افتد و تا خود صبح ادامه پیدا میکند. گفتگو که تمام شد آنجا ساعت از 4 صبح گذشته بود و اینجا یک نیمه شب بود! همسر گرسنه شده بود. خودم هم. املت پختم و با هم خوردیم. حالا دیگر حسابی خسته بودم و از وقت خوابم گذشته بود. ولی پس برنامه هایم چه؟ چند روز پیش با خودم قرار گذاشتم هر شب بنویسم و چند شب بود زیر قولم میزدم. امشب بعد از بازیافتن انرژی از دست رفته ام خوشحال و مطمئن بودم از اینکه امشب قرار است بالاخره بعد از چند شب بنویسم! و نوشتم! با اینکه همه چیز طبق برنامه پیش نرفت. اما نوشتم چون وقتی مینویسم انگار تمام کارهای دیگری که نکرده ام را هم با نوشتن جبران می کنم.

 

ساعت 2:40 صبح است.

 

نوشتن درباره ی نوشتن!

دوست دارم اسم تمام پست ها را بگذارم: مادر خوب، مادری است که می نویسد!

مادر خوب، مادری است که می نویسد!

یک ,شب ,هم ,ام ,تمام ,کار ,را از ,ها را ,بودم و ,به نظر ,و بعد

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

ETS تکواندو ایران اسب وحشیِ خیال برنامه نویس باش ! اتحادیه صنف آلومینیوم کاران یزد داستان های صوتی شهدا گروه تشریفات بین المللی باسلیقه تاکسی فرودگاه امام اف ال بند کتابخانه عمومی قدس